کد مطلب:216432 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:307

تاریخ شهادت آن حضرت و بعضی از ستمها که از خلفای جور بر آن امام مظلوم واقع شد
اشهر در شهادت آن حضرت آن است كه در سال صد و هشتاد و سوم هجرت واقع شد، و بعضی صد و هشتاد و یك، و بعضی صد و هشتاد و شش گفته اند. و روز ولادت موافق مشهور روز جمعه بیست و پنجم ماه رجب بود، و بعضی پنجم ماه نیز گفته اند، و عمر شریف آن حضرت در وقت وفات موافق مذكور پنجاه و پنج سال بود، و بعضی پنجاه و چهار گفته اند.

و در ابتداء امامت، عمر شریفش بیست سال بود و كمتر نیز گفته اند، و مدت امامتش سی و پنج سال بود، در ایام خلافت آن حضرت بقیه خلافت منصور بود، و او به ظاهر متعرض آن حضرت نشد، و بعد از او ده سال و كسری ایام خلافت مهدی بود، و آن لعین حضرت را به عراق طلبید و محبوس گردانید، و به سبب مشاهده ی معجزات بسیار، جرأت بر اذیت آن حضرت ننمود و آن جناب را به مدینه برگردانید؛ و بعد از آن یك سال و كسری مدت خلافت هادی



[ صفحه 1143]



بود، و او نیز آسیبی به آن حضرت نتوانست رسانید، چون خلافت به هارون لعین رسید آن حضرت را به بغداد آورد، مدتی محبوس داشت، و در سال پانزدهم خلافت خود آن حضرت را به زهر شهید كرد.

اما سبب طلبیدن هارون آن جناب را به عراق، چنانچه ابن بابویه و دیگران روایت كرده اند آن است كه چون آن ملعون خواست كه امر خلافت را برای اولاد خود محكم گرداند، و آن لعین چهارده پسر داشت، از میان ایشان سه نفر را اختیار كرد: اول محمد امین پسر زبیده را ولیعهد خود گردانید، و خلافت را بعد از او برای عبدالله مأمون، و بعد از او برای قاسم مؤتمن.

چون جعفر بن اشعث را مربی ابن زبیده گردانیده بود، یحیی برمكی كه اعظم وزرای آن لعین بود، اندیشه كرد كه بعد از هارون اگر خلافت به محمد امین منتقل شود، ابن اشعث مالك اختیار او خواهد شد و دولت از سلسله من بیرون خواهد رفت، و در مقام تضییع ابن اشعث در آمد و مكرر بد او را به نزد هارون می گفت تا آنكه او را نسبت داد به تشیع و اقرار به امامت موسی بن جعفر (علیه السلام) گفت: او از محبان و موالیان آن جناب است و او را خلیفه عصر می داند، و هر چه به هم رساند خمس آن را برای آن حضرت می فرستد، به این سخنان شورانگیز آن ملعون را به فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزی هارون از یحیی و دیگران پرسید كه: آیا می شناسید از آل ابیطالب كسی را كه طلب نمایم و بعضی از احوال موسی بن جعفر را از او سؤال كنم؟ ایشان علی بن اسماعیل بن جعفر را نشان دادند، به روایت دیگر: محمد بن اسماعیل كه برادرزاده ی آن جناب بود، و حضرت احسان بسیار نسبت به او می نمود، و بر خفایای احوال آن جناب



[ صفحه 1144]



اطلاع تمام داشت، پس به امر خلیفه نامه ای به او نوشتند و او را طلبیدند.

چون آن جناب بر آن امر مطلع شد، او را طلبید گفت: اراده ی كجا داری؟ گفت: اراده ی بغداد، فرمود: برای چه می روی؟ گفت: پریشان شده ام و قرض بسیاری به هم رسانده ام، آن جناب فرمود: من قرض تو را ادا می كنم و خرج تو را متكفل می شوم، او قبول نكرد و گفت: مرا وصیتی كن، آن جناب فرمود: وصیت می كنم كه در خون من شریك نشوی و اولاد مرا یتیم نگردانی، باز گفت: مرا وصیت كن، حضرت باز این وصیت فرمود، تا آنكه سه مرتبه حضرت او را چنین وصیت فرمود، پس سیصد دینار طلا و چهار هزار درهم به او عطا فرمود.

چون او برخاست، حضرت به حاضران فرمود: به خدا سوگند كه در خون من سعی خواهد كرد و فرزندان مرا به یتیمی خواهد انداخت، گفتند: یابن رسول الله با آنكه می دانید كه او چنین كاری خواهد كرد، نسبت به او احسان می نمایید، و این مال جزیل را به او می بخشید؟! حضرت فرمود: بلی زیرا كه پدران من روایت كرده اند از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه: چون كسی به رحم خود احسان كند، و او در برابر بدی كند، و این كس قطع احسان خود را از او بكند، حق تعالی رحم خود را از او می كند و او را به عقوبت خود گرفتار می كند.

چون علی بن اسماعیل به بغداد رسید، یحیی بن خالد برمكی او را به خانه برد و با او توطئه كرد، كه چون به مجلس هارون رود، امری چند نسبت به عم خود بگوید كه هارون به خشم آورد، و او را به نزد هارون برد. چون بر او داخل شد، سلام كرد و گفت: هرگز ندیده ام كه دو خلیفه در عصری بوده باشند، تو در این شهر خلیفه ای و موسی بن جعفر در مدینه خلیفه است، مردم از اطراف عالم خراج از



[ صفحه 1145]



برای او می آورند، خزانه به هم رسانیده و اموال و اسلحه بسیار جمع كرده است.

پس هارون امر كرد كه دویست هزار درهم به او بدهند، چون آن بدبخت به خانه برگشت، دردی در حلقش به هم رسید و در همان شب به عذاب الهی واصل شد و از آن زرها منتفع نشد.

به روایتی دیگر: بعد از چند روز او را زحیری عارض شد، و جمیع احشا و اعضای او به زیر آمد، چون آن زر را برای او آوردند، در حالت نزع بود و از آن زرها بجز حسرت چیزی از برای او نماند، و زرها را به خزانه خلیفه برگردانیدند.

و در آن سال كه صد و هفتاد و نهم هجرت بود، هارون برای استحكام خلافت اولاد خود به گرفتن امام موسی (علیه السلام) اراده ی حج كرد، و فرمانها به اطراف نوشت كه علما و سادات و اعیان و اشراف همه در مكه حاضر شوند كه از ایشان بیعت بگیرد، و ولایت عهد اولاد او منتشر گردد، و اول به مدینه طیبه آمد.

و یعقوب بن داود روایت كرده است كه چون هارون به مدینه آمد، من شبی به خانه یحیی برمكی رفتم و او نقل كرد كه: امروز شنیدم كه هارون نزد قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با او مخاطبه می كرد كه: پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول الله، من عذر می طلبم در امری كه اراده كرده ام در باب موسی بن جعفر، می خواهم او را حبس كنم برای آنكه می ترسم فتنه برپا كند كه خونهای امت تو ریخته شود، یحیی گفت: چنین گمان دارم كه فردا او را خواهد گرفت.

چون روز شد، هارون فضل بن ربیع را فرستاد در وقتی كه آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز می كرد، در اثنای نماز، آن جناب را گرفتند و كشیدند كه از مسجد بیرون برند،



[ صفحه 1146]



حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد گفت: یا رسول الله به تو شكایت می كنم از آنچه از امت بدكار تو به اهل بیت بزرگوار تو می رسد، و مردم از هر طرف صدا به گریه و ناله و فغان بلند كردند.

چون امام مظلوم را نزد آن لعین بردند، ناسزای بسیار به آن جناب گفت، و امر كرد كه آن جناب را مقید گردانیدند، و دو محمل ترتیب داد برای آنكه ندانند كه آن جناب را به كدام ناحیه می برند، یكی را به سوی بصره فرستاد و دیگری را به جانب بغداد، حضرت در آن محملی بود كه به جانب بصره فرستاد، و حسان سروی را همراه آن جناب كرد كه آن جناب را در بصره به عیسی بن جعفر منصور كه برادرزاده ی آن لعین بود تسلیم نماید، در روز هفتم ماه ذیحجه آن جناب را داخل بصره كردند، در روز علانیه آن جناب را تسلیم عیسی كردند، عیسی آن جناب را در یكی از حجره های خانه كه نزدیك به دیوان خانه او بود محبوس گردانید، مشغول فرح و سرور عید گردید، روزی دو مرتبه در آن حجره را می گشودند، یك نوبت برای آنكه بیرون آید و وضو بسازد، نوبت دیگر برای آنكه طعام از برای آن جناب ببرند.

محمد بن سلیمان گفت: یكی از كاتبان عیسی به من می گفت كه: این مرد بزرگوار در آن ایام عید چیزی چند شنید از لهو و لعب و ساز و خوانندگی و بازندگی و انواع فواحش كه گمان ندارم هرگز به خاطر شریفش آنها خطور كرده باشد، یك سال آن حضرت نزد آن لعین محبوس بود، مكرر هارون به او نوشت كه آن جناب را شهید كند، او جرأت نمی كرد كه به این امر شنیع اقدام نماید، جمعی از دوستان او نیز او را از آن منع می نمودند.

چون حبس آن حضرت نزد او به طول انجامید، نامه ای به هارون نوشت كه: حبس موسی بن جعفر نزد من به طول كشید، و من بر قتل وی



[ صفحه 1147]



اقدام نمی نمایم، و من چندانكه از احوال او تفحص می نمایم به غیر عبادت و تضرع و زاری و ذكر و مناجات حق تعالی چیزی نمی شنوم، و نشنیدم كه هرگز بر تو یا بر من یا بر احدی از خلق خدا نفرین كند یا بدی از ما یاد كند، پیوسته متوجه كار خود است و به دیگری نمی پردازد، كسی را بفرست كه من او را تسلیم او نمایم و الا او را رها می كنم و دیگر حبس و زجر او را بر خود نمی پسندم.

یكی از جواسیس عیسی كه به تفحص احوال آن جناب موكل ساخته بود روایت كرد كه: من در آن ایام بسیار از آن جناب می شنیدم كه در مناجات با قاضی الحاجات می گفت: خداوندا من پیوسته سؤال می كردم كه زاویه خلوتی و گوشه عزلتی و فراغ خاطری از جهت عبادت و بندگی خود مرا روزی كن، اكنون شكر می كنم كه دعای مرا مستجاب گردانیدی و آنچه می خواستم عطا فرمودی.

چون نامه عیسی به هارون رسید، كس فرستاد و آن جناب را از بصره به بغداد برد نزد فضل بن ربیع محبوس گردانید.

احمد بن عبدالله قروی روایت كرده است كه روزی بر فضل بن ربیع داخل شدم، بر بام خانه خود نشسته بود، چون نظرش بر من افتاد مرا طلبید، چون نزدیك رفتم گفت كه: از روزنه نظر كن در آن خانه چه می بینی؟ گفتم: جامه ای می بینم كه بر زمین افتاده است، گفت: نیكو نظر كن، چون نیك تأمل كردم گفتم: مردی می نماید كه به سجده رفته است، گفت: می شناسی او را؟ گفتم: نه، گفت: این مولای توست، گفتم: مولای من كیست؟ گفت تجاهل می كنی نزد من؟ گفتم نه، مولایی برای خود گمان ندارم، گفت: این موسی بن جعفر است، من در شب و روز تفقد احوال او می نمایم و او را نمی بینم مگر به این حالتی كه می بینی، چون نماز بامداد را ادا می كند، تا طلوع آفتاب مشغول تعقیب است، پس



[ صفحه 1148]



به سجده می رود و پیوسته در سجده می باشد تا زوال شمس، و كسی را موكل كرده است كه چون زوال شمس بشود، او را خبر كند. چون زوال شمس می شود، برمی خیزد بی آنكه وضویی تجدید كند مشغول نماز می شود، پس می دانم كه به خواب نرفته بوده است در سجود خود. چون نماز ظهر و عصر را با نوافل ادا می كند، باز به سجده می رود، در سجده می باشد تا غروب آفتاب. چون شام می شود، به نماز برمی خیزد بی آنكه حدثی كند یا وضویی تجدید نماید، مشغول نماز می گردد، پیوسته مشغول نماز و تعقیب می باشد تا وقت نماز خفتن داخل می شود، و نماز خفتن را ادا می كند.

چون از تعقیب نماز خفتن فارغ می شود، اندك طعامی افطار می نماید، پس از آن سجده بجا می آورد، چون سر از سجده برمی دارد اندك زمانی بر بالین خواب استراحت می نماید، پس برمی خیزد تجدید وضو می نماید و مشغول نماز صبح می گردد، از روزی كه او را به نزد من آورده اند عادت او چنین است، به غیر این حالت از او چیزی ندیده ام.

چون این سخن را از او شنیدم گفتم: از خدا بترس و نسبت بدی به او اراده مكن كه باعث زوال نعمت تو گردد، زیرا كه هیچكس بدی نسبت به ایشان نكرده است مگر آنكه بزودی در دنیا به جزای خود رسیده است، فضل گفت: مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهید كنم، من قبول نكردم و اعلام كردم كه این كار از من نمی آید، و اگر مرا بكشند نخواهم كرد آنچه از من توقع دارند.

در حدیث دیگر از فضل بن ربیع منقول است كه گفت: من حاجب هارون الرشید بودم، روزی داخل شدم او را در نهایت خشم یافتم، شمشیری در دست داشت حركت می داد، چون نظرش بر من افتاد



[ صفحه 1149]



گفت: سوگند یاد می كنم كه اگر پسرعم مرا در این وقت نزد من حاضر نسازی، سرت را برمی دارم، گفتم: كدام پسرعم تو؟ گفت: آن حجازی، گفتم: كدام حجازی؟ گفت: موسی بن جعفر، فضل گفت: چون این حالت را دیدم، خشم و غضب او را مشاهده كردم، از خدا ترسیدم كه آن جناب را در چنین وقتی نزد او حاضر سازم، باز شیطان مرا وسوسه كرد، از سر مال و اعتبار دنیا نتوانستم گذشت، عذاب خدا را بر خود قرار دادم گفتم: چنین باشد، پس گفت: حاضر كن دو تازیانه و دو جلاد را.

فضل گفت: من اینها را حاضر كردم و از پی آن جناب رفتم، چون خبر گرفتم، مرا در خرابه ای نشان دادند، در آن خرابه خانه ای از جریده ای نخل ساخته بودند، در آن خرابه غلام سیاهی دیدم، گفتم: از مولای خود رخصت بطلب كه من داخل شوم، آن غلام گفت: داخل شو كه مولای مرا حاجب و دربانی نیست، چون به خدمت او رفتم دیدم غلام سیاهی مقراضی در دست دارد گوشتها و پوستها كه از بسیاری سجود از پیشانی آن نور دیده ی عابدان جدا شده، مقراض می كند، گفتم: السلام علیك یابن رسول الله، رشید تو را می طلبد، آن جناب فرمود كه: مرا با رشید چكار است؟ آیا وفور نعمت او را از حال من مشغول نمی گرداند؟!

پس به سرعت برخاست و گفت: اگر نه آن بود كه از جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت به من رسیده است كه: اطاعت پادشاه جابر از برای تقیه واجب است، هر آینه نمی آمدم، پس در راه من عرض كردم به او كه: ای ابوابراهیم مستعد عقوبت باشد كه خلیفه بر تو بسیار خشمناك بود، حضرت فرمود كه: آیا با من نیست كسی كه مالك دنیا و آخرت است، او نخواهد گذاشت كه به من آسیبی برساند انشاء الله،



[ صفحه 1150]



پس دعایی خواند و سه مرتبه دست بر دور سر خود گردانید.

چون نزد هارون رفتم، دیدم كه حیران در میان خانه ایستاده است مانند زنی كه فرزندش مرده باشد، چون مرا دید گفت: آوردی پسرعم مرا؟ گفتم: بلی، گفت: مبادا او را خایف گردانیده باشی كه من بر او خشمناكم، زیرا كه آنچه می گفتم اراده نداشتم كه واقع سازم، رخصت بده كه داخل شود. چون آن جناب داخل شد، نظر هارون بر آن حضرت افتاد، از جای خود برجست و دست در گردن او درآورد و گفت: مرحبا خوش آمدی ای پسرعم من، و برادر من، و وارث حقیقی خلافت من. پس آن جناب را در دامن خود نشانید و گفت: به چه سبب كم به دیدن ما می آیی؟ حضرت فرمود كه: گشادگی ملك تو و محبت دنیای تو مانع است مرا از دیدن تو، پس حقه غالیه طلبید، ریش مبارك آن جناب را خوشبو گردانید و امر كرد كه خلعتی برای حضرت آوردند با دو بدره ی زر، آن جناب فرمود: اگر نه آن بود كه می خواهم عزبان فرزندان ابوطالب را تزویج كنم كه نسل ایشان تا قیامت منقطع نگردد، هر آینه این مال را قبول نمی كردم، پس آن جناب بیرون آمد و گفت: الحمد لله رب العالمین.

چون بیرون رفت، به هارون گفتم: می خواستی او را سیاست كنی، چون حاضر شد خلعتش دادی و نوازش كردی، هارون گفت: چون تو از پی او رفتی دیدم كه گروهی احاطه كردند به خانه من و حربه ها در دست داشتند، از همه جانب حربها را به زیر قصر من فرو بردند و گفتند: اگر ایذایی برساند به فرزند رسول خدا، خانه اش را به زمین فرو می بریم، اگر نسبت به او احسان نماید دست از او برمی داریم و برمی گردیم.

به روایت دیگر از ثوبانی منقول است كه جناب امام موسی (علیه السلام)



[ صفحه 1151]



در مدت زیاده از ده سال بعد از آنكه آفتاب یك نیزه بلند می شد به سجده می رفت، مشغول دعا و تضرع می بود تا زوال شمس. در ایامی كه در حبس هارون بود، آن ملعون مكرر بر بالای بام خانه می رفت نظر می كرد در آن حجره ای كه حضرت را در آنجا محبوس كرده بود، جامه ای می دید كه بر زمین افتاده است و كسی را نمی دید.

روزی به ربیع گفت: این جامه چیست كه من می بینم در این خانه؟ ربیع گفت: این جامه نیست بلكه موسی بن جعفر است، هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده می رود و تا وقت زوال در سجود می باشد، هارون گفت: به درستی كه او از رهبانان و عباد بنی هاشم است، ربیع گفت: هرگاه می دانی كه او چنین است چرا او را در این زندان تنگ جا داده ای؟ آن لعین گفت: برای دولت من در كار است كه او چنین باشد.

به روایت اول: چون هارون دانست كه فضل بن ربیع بر قتل آن جناب اقدام نمی نماید، آن جناب را از خانه او بیرون آورد و نزد فضل بن یحیی برمكی محبوس گردانید، فضل هر شب خوانی برای آن جناب می فرستاد، و نمی گذاشت كه از جایی دیگر طعام برای آن امام عالی مقام بیاورند. در شب چهارم كه خوان را حاضر كردند، آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد فرمود: خداوندا تو می دانی كه اگر پیش از این روز چنین طعامی می خوردم هر آینه اعانت بر هلاك خود كرده بودم، امشب در خوردن این طعام مجبور و معذورم.

چون از آن طعام تناول نمود، اثر زهر در بدن شریفش ظاهر شد و رنجور گردید، چون روز شد آن ملعون طبیبی نزد آن جناب فرستاد، چون طبیب نزد آن جناب آمد احوال پرسید، آن جناب جواب او نفرمود، چون بسیار مبالغه كرد آن جناب دست مبارك خود را بیرون آورد، به او نمود و فرمود: علت من این است. چون طبیب نظر كرد دید



[ صفحه 1152]



كه كف دست مباركش سبز شده است، آن زهری كه به آن جناب داده اند در آن موضع مجتمع گردیده، پس طبیب برخاست به نزد آن بدبختان رفت و گفت: وای بر شما به خدا سوگند كه او بهتر از شما می داند آنچه شما با او كرده اید، و از آن مرض به جوار رحمت الهی انتقال نمود.

به روایت دیگر: چندان كه فضل بن یحیی را تلكیف قتل آن جناب كرد، او جرأت اقدام بر این امر عظیم ننمود، و اكرام و تعظیم آن جناب می نمود. چون هارون ملعون به رقه رفت، خبر به او رسید كه آن جناب نزد یحیی مكرم و معزز است، اهانت و آسیبی نسبت به آن جناب روا نمی دارد، مسرور خادم را به تعجیل فرستاد بسوی بغداد با دو نامه كه بی خبر به خانه فضل درآید و حال آن جناب را مشاهده نمود، اگر چنان بیند كه مردم به او گفته اند، یك نامه به عباس بن محمد و دیگری به سند بن شاهك برساند، كه ایشان آنچه در آن نامه ها نوشته باشد به عمل آورند.

پس مسرور بی خبر داخل بغداد شد، ناگاه به خانه فضل رفت، كسی نمی دانست كه برای چكار آمده است، چون دید كه آن جناب در خانه او معزز و مكرم است، در همان ساعت بیرون رفت و به خانه عباس بن محمد رفت، نامه هارون را به او داد. چون نامه را گشود، فضل بن یحیی را طلبید، او را در عقابین كشید و صد تازیانه بر او زد، مسرور خادم آنچه واقع شده بود به هارون نوشت.

چون بر مضمون نامه مطلع شد، نامه نوشت كه آن جناب را به سندی بن شاهك تسلیم كند، و در مجلس دیوان خود به آواز بلند گفت: فضل بن یحیی مخالفت امر من كرده است و من او را لعنت می كنم شما نیز او را لعنت كنید، پس جمیع اهل مجلس صدا به لعنت او بلند كردند.



[ صفحه 1153]



چون خبر به یحیی برمكی رسید، مضطرب شد و خود را به خانه هارون رسانید، و از راه دیگر غیر راه متعارف داخل شد، و از عقب هارون درآمد، سر در گوش او گذاشت و گفت: اگر پسر من فضل مخالفت تو كرده است، من اطاعت تو می كنم آنچه خواهی به عمل می آورم، پس آن ملعون از یحیی و پسرش راضی شد رو به سوی اهل مجلس كرد و گفت: فضل مخالفت من كرده بود من او را لعنت كردم، اكنون توبه و انابت كرده است، من از تقصیر او گذشتم شما از او راضی شوید، آن ملاعین آواز بلند كردند كه: ما دوستیم با هر كه تو دوستی، و دشمنیم با هر كه تو دشمنی.

پس یحیی به سرعت روانه بغداد شد، از آمدن او مردم مضطرب شدند، هر كس سخنی می گفت، آن ملعون چنان اظهار كرد كه من از برای تعمیر قلعه و تفحص احوال عمال به این صوب آمده ام، چند روز مشغول آن اعمال بود، پس سندی بن شاهك را طلبید و امر كرد كه آن امام معصوم را مسموم گرداند، و رطبی چند را به زهر آلوده كرده به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب برد و مبالغه نماید در خوردن آنها، و دست از آن جناب برندارد تا تناول نماید. چون ابن شاهك آن رطب ها را نزد امام مظلوم غریب آورد، به ضرورت تناول نمود.

ابن بابویه و دیگران از حسن بن بشار روایت كرده اند كه گفت: شیخی از اهل قطیعه الربیع كه از مشاهیر عمامه بود و اعتمادی بر قول او داشتم مرا خبر داد كه: روزی سندی بن شاهك هشتاد نفر از مشاهیر علما و اعیان بغداد را جمع كرد و به خانه ای درآورد كه موسی بن جعفر (علیه السلام) در آن خانه بود، چون نشستیم سندی لعین گفت: نظر كنید به احوال این مرد - یعنی حضرت امام موسی (علیه السلام) - كه آیا آسیبی به او رسیده است، زیرا كه مردم گمان می كنند كه



[ صفحه 1154]



مضرتها و آسیبها به او رسانیده ایم و او را در شدت و مشقت می داریم، و در این باب سخن بسیار می گویند، ما او را در چنین منزل گشاده بر روی فرشهای زیبا نشانده ایم، خلیفه نسبت به او بدی در خاطر ندارد، و برای این او را نگاه داشته كه چون برگردد با او صحبت بدارد، اینك صحیح و سالم نشسته است و در هیچ باب كار بر او تنگ نگرفته ایم، اینك حاضر است از او بپرسید و گواه شوید، آن شیخ گفت: در تمام آن مجلس همت ما مصروف بود در نظر كردن بسوی آن امام بزرگوار، و ملاحظه آثار فضل و عبادت، و انوار سیادت و نجابت و سیمای نیكی و زهادت از جبین مبینش ساطع و لامع بود.

پس حضرت فرمود: ای گروه! آنچه بیان كرد در باب توسعه مكان و منزل و رعایت ظاهر چنان است كه او گفت، ولیكن بدانید و گواه باشید كه او مرا زهر خورانیده است در نه دانه خرما، فردا رنگ من سبز خواهد شد، و پس فردا از خانه رنج و عنا رحلت خواهم كرد و به دار بقا و رفیق اعلا ملحق خواهم شد. چون حضرت این سخن فرمود: سندی بن شاهك به لرزه درآمد، مانند شاخه های درخت خرما بدن پلیدش می لرزید.

پس حضرت از آن لعین سؤال كرد كه غلام مرا نزد من بیاور كه بعد از فوت من متكفل احوال من گردد، آن لعین گفت: مرا رخصت ده كه از مال خود تو را كفن كنم، حضرت قبول نكرد، فرمود: ما اهل بیت مهر زنان ما و زر حج ما و كفن مردگان ما از مال پاكیزه ی ماست، و كفن من نزد من حاضر است.

چون آن حضرت از دنیا رحلت كرد، ابن شاهك لعین فقها و اعیان بغداد را حاضر كرد برای آنكه نظر كنند كه اثر جراحتی در بدن آن



[ صفحه 1155]



حضرت نیست و بر مردم تسویل كنند كه هارون را در فوت آن حضرت تقصیری نیست، پس آن حضرت را بر سر جسر بغداد گذاشتند و روی مباركش را گشودند، و مردم را ندا كردند كه این موسی بن جعفر است از دنیا رحلت كرده است، بیایید او را مشاهده كنید، مردم می آمدند بر روی مبارك آن حضرت نظر می كردند. و به روایت دیگر: ندا می كردند كه: این است موسی بن جعفر كه رافضیان دعوی می كردند كه او نخواهد مرد.

به روایت دیگر: بعد از وفات آن حضرت سندی بن شاهك به امر هارون هفتاد نفر از فقها و اعیان و اشراف بغداد را حاضر كرد، بدن مبارك آن حضرت را گشود و گفت: بیاید نظر كنید به موسی بن جعفر و گواه شوید كه اثر جراحتی بر بدن آن حضرت نیست و به مرگ خود از دنیا رفته است، آنچه مردم خلیفه را به آن متهم می گردانند غلط است. ایشان همه بر جسد شریف آن حضرت نظر كردند و بر پاهای مبارك آن حضرت اثر حنا مشاهده نمودند و محضری ساختند، همه بر آن محضر باطل گواهی نوشتند.

به روایت عمر بن واقد: آن حضرت سه روز قبل از وفات مسیب بن زهیر را كه بر او موكل گردانیده بودند طلبید و گفت: ای مسیب، گفت: لبیك ای مولای من، فرمود: در این شب به مدینه جد خود رسول خدا می روم كه فرزند خود علی را وداع كنم و او را وصی خود گردانم، و ودایع امامت و خلافت را به او سپارم چنانچه پدرم به من سپرده، مسیب گفت: یابن رسول الله چگونه من درها و قفلها را بگشایم و حال آنكه حارسان و نگهبانان بر درها نشسته اند؟ حضرت فرمود: ای مسب یقین تو ضعیف است قدرت خدا و بزرگی ما را مگر نمی دانی كه خداوندی كه درهای علوم اولین و آخرین را برای ما گشوده است



[ صفحه 1156]



قادر است كه مرا از اینجا به مدینه برد بی آنكه درها گشوده شود؟ مسیب گفت: یابن رسول الله دعا كن كه خدا مرا بر ایمان ثابت بدارد، حضرت دعا كرد و فرمود كه: اللهم ثبته، پس فرمود كه: می خواهم در این وقت خدا را به آن اسمی كه آصف بن برخیا خدا را به آن اسم خواند و تخت بلقیس را از دو ماه راه به یك چشم زدن نزد سلیمان حاضر گردانید تا آنكه جمع كند در این ساعت میان من و پسرم علی در مدینه.

پس مسیب گفت: حضرت مشغول دعا شد، چون نظر كردم او را در مصلای خود ندیدم، حیران در میان خانه ایستادم و متفكر بودم، بعد از اندك زمانی دیدم كه حضرت باز در مصلای خود پیدا شد و زنجیرها در پای خود گذاشت، پس به سجده درآمدم و شكر كردم خدا را بر آنكه مرا به قدر و منزلت آن حضرت عارف گردانید، حضرت فرمود: سر بردار ای مسیب بدان كه سه روز دیگر من از دنیا رحلت می نمایم.

چون این خبر وحشت انگیز را شنیدم، قطرات اشك حسرت از دیده ی خود ریختم، حضرت فرمود: گریه مكن كه بعد از من علی فرزند من امام و مولای توست، پس دست در دامان ولایت او بزن كه تا با او باشی و دست از متابعت او برنداری هرگز گمراه نمی شوی، گفتم: الحمدلله. چون روز سوم شد، مولای من مرا طلبید فرمود: چنانچه تو را خبر دادم امروز بر جناح سفر آخرتم، چون شربت آبی از تو بطلبم و بیاشامم، شكم مبارك من از زهر قهر نفخ كند و اعضایم ورم كند و چهره ی گلگونم به زردی مایل گردد، بعد از آن سرخ شود و سبز شود و به رنگهای مختلف برآید، زینهار كه با من سخن نگویی، و احدی را قبل از وفات بر احوال من مطلع نگردانی.



[ صفحه 1157]



مسیب گوید كه: من وعده ی وی را منتظر بودم، حزین و غمناك ایستاده بودم تا آنكه بعد از ساعتی از من آب طلبید و نوش كرد و فرمود كه: این ملعون سندی بن شاهك گمان خواهد كرد كه او مرتكب غسل و كفن من است، هیهات هیهات این هرگز نخواهد شد، زیرا كه انبیای عالی شأن و اوصیای ایشان را جز نبی و وصی غسل نمی تواند داد. چون لحظه ای برآمد نظر كردم جوان خوش رویی را دیدم كه نور سیادت و ولایت از جبین وی ساطع و لامع، و سیمای امامت و نجابت از چهره ی وی ظاهر، و شبیه ترین مردمان به حضرت امام موسی (علیه السلام) بود، در جنب آن حضرت نشسته، خواستم كه از آن امام عالی شأن نام آن جوان را سؤال كنم، حضرت بانگ بر من زد كه: نگفتم كه با من سخن مگو، پس خاموش گردیدم، چون لحظه ای برآمد آن امام مسموم غریب مظلوم معصوم فرزند دلبند خود را وداع كرد، و نفس مطمینه اش ندای «ارجعی الی ربك» را اجابت نموده الی الرفیق الأ ألا گویان به عالم وصال ارتحال فرمود، حضرت امام رضا (علیه السلام) از نظر مردم غایب شد.

چون خبر وفات آن حضرت به هارون الرشید رسید، سندی بن شاهك را به تجهیز آن حضرت امر فرمود، و خروش از شهر بغداد برآمده، اهالی و اعیان حاضر شدند صدای ناله و فغان بلند كردند، زمین و آسمان به گریه و زاری درآمده، بر مفارقت آن حضرت و مظلومیت آن گوهر صدف عصمت به زاری زار گریستند، آنگاه سندی بن شاهك با جمعی دیگر متوجه غسل آن حضرت گردیدند.

مسیب گوید: چنانچه آن امام والا مقام مرا خبر داده بود ایشان گمان می بردند كه آن حضرت را غسل می دهند، و الله كه دست خبیث ایشان به بدن مطهرش نمی رسید، آن ملاعین را عقیده این بود كه آن



[ صفحه 1158]



سرور را كفن و حنوط می كنند، به خدا سوگند كه از ایشان هیچگونه امری نسبت به آن جناب واقع نمی شد، بلكه حضرت امام رضا (علیه السلام) متكفل این امور بود، و ایشان حضرت را نمی دیدند.

چون آن جناب از تكفین پدر بزرگوار فارغ گردید، روی به من آورده فرمود كه: ای مسیب باید كه در امامت من شك نیاوری و دست از دامان متابعت من باز نداری، به درستی كه من پیشوا و مقتدای توام، حجت خدایم بر تو بعد از پدر بزرگوار خود آنگاه آن امام مسموم مظلوم را در مقبره ی قریش كه اكنون مرقد مطهر آن حضرت است، مدفون ساختند.

ابن بابویه و دیگران روایت كرده اند كه چون ولد الزنای لعین سندی بن شاهك جنازه ی شریف آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر قریش نقل نماید، چند كس را موكل كرد كه ندا می كردند كه: هر كه خواهد نظر كند به خبیث پسر خبیث، پس نظر كند به موسی بن جعفر.

سلیمان بن ابی جعفر برادر هارون قصری داشت در كنار شط، چون صدای غوغای مردم را شنید این ندا به گوشش رسید، از قصر خود به زیر آمد، غلامان خود را امر كرد كه آن ملاعین را دور كردند، و خود عمامه از سر انداخت و گریبان چاك زد، پای برهنه در جنازه ی آن حضرت روانه شد، حكم كرد كه در پیش جنازه ی آن حضرت ندا كنند كه: هر كه خواهد نظر كند به طیب پسر طیب بیاید نظر كند به سوی جنازه ی موسی بن جعفر، پس جمیع مردم بغداد جمع شدند، صدای شیون و فغان از زمین به فلك نیلگون می رسید.

چون نعش آن حضرت را به مقابر قریش آوردند، به حسب ظاهر خود ایستاد متوجه غسل و حنوط و كفن آن حضرت شد، كفنی كه برای خود ترتیب داده بود كه به ده هزار و پانصد اشرفی تمام كرده



[ صفحه 1159]



بود و جمیع قرآن را در آن نوشته بودند، بر آن كلام الله ناطق پوشانید، به اعزاز و اكرام تمام آن جناب را در مقابر قریش دفن كردند و قبر شریفش را چهار انگشت بلند كردند، بعد از آن ضریح بر دور قبر مقدسش گردانیدند، و قبه منور را بنا كردند.

چون خبر سلیمان بن ابی جعفر به هارون رسید، به حسب ظاهر برای رفع تشنیع مردم نامه ای به او نوشت و او را تحسین كرد، و نوشت كه: سندی بن شاهك آن اعمال را بی رضای من كرده، از تو خشنود شدم كه نگذاشتی كه به اتمام رساند.

یكی از خادمان حضرت امام موسی (علیه السلام) روایت كرده است كه چون آن سیه رویان ستمكاران، آن امام معصوم را از مدینه طیبه به جانب عراق بردند، آن جناب حضرت امام رضا (علیه السلام) را امر كرد كه هر شب تا هنگامی كه خبر وفات من به تو رسد باید كه در دهلیزخانه به سر بری.

راوی گوید كه: هر شب رختخواب آن حضرت را در دهلیزخانه می گستردم تا چون از تعقیب نماز عشا و نوافل فارغ می گردید، لحظه ای استراحت فرموده بقیه شب را به عبادت می گذرانید، چون صبح می شد، به منزل شریف داخل می شد حسب الفرموده ی پدر بزرگوار را در عرض چهار سال بر این سنت مواظبت نمود، بعد از آن شبی فراش آن سرور را گستردم و انتظار می كشیدم كه آن سید از مسجد رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بر طریق معهود باز آید، چندانكه انتظار بردم تشریف نیاورند، و از نیامدن آن حضرت خاطر زاكیه اهل بیت عصمت مشوش و ملول گردید، وحشت عظیم در پردكیان تتق نزاهت و طهارت پدید آمد.

چون صبح طالع گردید، آن خورشید اوج رفعت و جلالت، به منزل



[ صفحه 1160]



درآمد و به سوی ام احمد كه بانوی خانه حضرت امام موسی (علیه السلام) بود شتافت و فرمود: آن ودیعتی كه پدر بزرگوارم به تو سپرده تسلیم من نما. ام احمد چون این سخن استماع نمود، آغاز نوحه و زاری كرد، از سینه پر درد آه سرد بر آورد و گریبان صبر را چاك زد، به دست اضطراب روی طاقت خراشید و فریاد برآورد كه: و الله آن مونس دل دردمندان و انیس جان مستمندان این دار فانی را وداع گفته، پس آن جناب وی را تسلی داده، از زاری و بی قراری منع نمود، و مبالغه فرمود این راز را افشا مكن، و این آتش حسرت را در سینه پنهان دار كه اینك خبر به والی مدینه می رسد و می گوید كه ایشان داعیه امامت دارند، و از علم غیب خبر می دهند، و آنچه با پدر بزرگوار ما كردند با ما نیز كنند.

پس آنچه از اسرار امامت به وی سپرده بود، با چهار هزار دینار تسلیم آن حضرت نمود و گفت: روزی كه آن گل بوستان نبوت و امامت مرا وداع می فرمود، این امانتها را به من سپرد، و مبالغه بسیار فرمود كه كسی را بر این امر مطلع نسازی. هر یك از فرزندان من كه نزد تو آیند، اینها را طلبد به او سپار و بدان كه من به سعادت شهادت فایز گردیده ام، و آن فرزند امام زمان و جانشین من خواهد بود.

راوی گوید كه: بعد از چند روز، خبر وفات آن ملكی ملكات در مدینه منتشر كردیم، چون معلوم گردید در همان شب واقع شده بود كه حضرت امام رضا (علیه السلام) به تأیید الهی از مدینه به بغداد رفته مشغول تجهیز و تكفین والد ماجد خویش گردیده بود، به آن سبب به خانه باز نیامده بود، آنگاه حضرت امام رضا (علیه السلام) و اهل بیت عصمت به مراسم ماتم آن حضرت قیام نمودند، اشراف و اعیان مدینه ایشان را تعزیت فرمودند.



[ صفحه 1161]



ابن بابویه به سند معتبر از عمر بن واقد روایت كرده است كه چون سینه هارون لعین تنگ شد از بسیاری آنچه ظاهر می شود بر او هر روز و هر ساعت از فضایل و معجزات و علم و كمالات موسی بن جعفر (علیه السلام) و آنچه می شنید از وفور اعتقاد شیعیان در حق آن حضرت و رجوع كردن ایشان در جمیع امور به فرموده ی آن حضرت، بر ملك و پادشاهی خود ترسید، و علانیه آن حضرت را به قتل نمی توانست رسانید، رأس شومش بر آن قرار گرفت كه آن امام عصر را به زهر قهر شهید كند.

پس طبق رطبی طبید و قدری از آن زهر مار كرد، و سینی طلبید و بیست دانه از آن رطب را در آن سینی گذاشت، و زهری و سوزنی و رشته طلبید، و رشته را در میان زهر فروبرد، و آن رشته را مكرر در میان آن دانه دوانید تا آنكه دانست كه زهر در میان آن دانه جا كرده است، پس آن دانه خرما را در میان خرماهای دیگر گذاشت، و سینی را به خادم خود داد و گفت: ببر این سینی را نزد موسی بن جعفر، و بگو رطب نفیسی برای خلیفه آورده بودند و نخواست كه آن را بی شما بخورد، این دانه ها را به دست خود از برای شما جدا كرده است، باید كه همه را تناول نمایی، و آنجا بایست تا همه را بخورد، و مگذار كه دیگری از آن بخورد.

چون خادم سینی را به خدمت آن حضرت آورد و رسالت آن لعین را رسانید، حضرت خلالی طلبید، خادم در برابر آن حضرت ایستاد و حضرت مشغول رطب خوردن شد، و به آن خلال رطب برمی داشت تناول می نمود. هارون لعین سگی داشت كه بسیار او را دوست می داشت، و زنجیرها از طلا و نقره در گردن او گذاشته بودند، در آن وقت به اعجاز حضرت، خود را از بند رها كرد، و زنجیرهای خود را



[ صفحه 1162]



بر زمین می كشید تا نزدیك آن حضرت آمد و در برابر حضرت ایستاد، حضرت آن رطب زهرآلود را با خلال برداشت به نزدیك آن سگ انداخت، سگ آن رطب را خورد، در همان ساعت خود را بر زمین زد، فریاد كرد و پاره پاره شد، حضرت بقیه رطب را تناول نمود و خادم سینی را برداشت و به نزد آن لعین برد، هارون گفت: همه رطبها را خورد؟ گفت: بلی، پرسید كه: بعد از خوردن او را بر چه حالت یافتی؟ گفت: تغییری در او ندیدم.

چون آن سگ خبر مردن سگ را شنید، اضطراب عظیم در او ظاهر شد، بر سر آن سگ آمد دید كه پاره پاره شده است و اثر زهر در آن ظاهر است، خادم را طلبید، شمشیری و نطعی حاضر كرد و گفت: اگر خبر رطب را به من راست نگویی تو را به قتل می رسانم، خادم چون شمشیر را دید آنچه واقع شده بود همه را نقل كرد، آن لعین گفت: ما را در موسی هیچ چاره نیست، رطب نفیس ما را خورد و سگ عزیز ما را كشت و زهر ما را ضایع كرد.

ابن شهر آشوب از كتاب انوار روایت كرده است كه در ایامی كه حضرت امام موسی (علیه السلام) در حبس هارون بود، آن لعین جاریه ای در نهایت حسن و جمال برای خدمت حضرت به زندان فرستاد، شاید كه حضرت به سوی او میل نماید و قدر او در نظر مردم كم شود، تا آنكه برای تضییع آن حضرت بهانه به دست آورد. چون كنیز را به خانه آن جناب آوردند فرمود: مرا به امثال اینها احتیاجی نیست، اینها در نظر شما می نماید و نزد من قدری ندارد. چون خبر را برای آن لعین بردند، در غضب شد و گفت: بگویید كه ما تو را به رضای تو حبس نكرده ایم و ما را با رخصت تو كاری نیست، جاریه را نزد او بگذارید و برگردید.



[ صفحه 1163]



چون جاریه را نزد آن جناب گذاشتند، آن لعین از مجلس خود برخاست، خادمی را فرستاد كه خبر آن جاریه را بیاورد، خادم برگشت و گفت: جاریه در سجده است و می گوید: قدوس سبحانك، هارون لعین گفت: جادو كرده است او را موسی بن جعفر. چون جاریه را طلبید، اعضای او می لرزید و به سوی آسمان نظر می كرد، هارون گفت: چه می شود تو را؟ گفت كه: حالت غریبی مرا رود داد، چون نزد آن جناب رفتم پیوسته مشغول نماز بود و متوجه من نمی گردید، بعد از آنكه از نماز فارغ شد، مشغول ذكر خدا بود، به نزدیك او رفتم و گفتم: چرا خدمتی به من نمی فرمایی؟ گفت: به تو احتیاجی ندارم، گفتم: مرا به سوی تو فرستاده اند كه خدمت كنم، پس گفت: این جماعت چكاره اند و به جانبی اشاره كرد، چون نظر كردم باغها و بستانها دیدم كه منتهای آن به نظر درنمی آمد، و به انواع فواكه و ریاحین آراسته بودند، و در آنها حوریان و غلامان دیدم كه هرگز مثل آن در حسن و صفا و به هجت و بها ندیده بودم، جامه ها از حریر و دیبا پوشیده بودند و تاجهای مكلل به انواع جواهر گرانبها بر سر داشتند، اصناف طعامها و میوه ها و شرابها و طشتها و ابریقها در كف گرفته در خدمتش ایستاده بودند، چون این حالت را مشاهده كردم، مدهوش شدم و به سجده افتادم، و سر برنداشتم تا خادم تو مرا به نزد تو آورد.

آن لعین گفت: ای خبیثه شاید در سجده در خواب رفته باشی و اینها را در خواب دیده باشی، جاریه گفت: به خدا سوگند كه اینها را پیش از سجود دیدم، برای دهشتی كه مرا عارض شد به سجده رفتم، پس هارون به یكی از خادمان خود گفت كه این جاریه را محافظت نماید كه این قصه ها را ذكر نكند، پس آن جاریه مشغول نماز شد و پیوسته عبادت می كرد، گفتند: سبب نماز كردن تو چیست؟ گفت: عبد



[ صفحه 1164]



صالح را دیدم كه پیوسته نماز می كرد من نیز متابعت او می كنم، گفتند: این نام را از كجا دانستی برای او؟ گفت: آن كنیزانی كه در آن باغها دیدم و حوریانی كه در بهشتها مشاهده كردم ندا كردند كه: دور شو از عبد صالح كه ما می خواهیم درآییم و به خدمت او قیامت نماییم، زیرا كه ما خدمتكاران اوییم نه تو، از گفته ایشان دانستم كه لقب او عبد صالح است، پیوسته مشغول نماز و عبادت بود تا از دنیار حلت كرد، این واقعه چند روزی قبل از شهادت آن حضرت بود.

در بعضی از كتب معتبره به نظر رسیده كه هارون هر كس را كه مكلف می ساخت به قتل آن جناب، جرأت اقدام بر آن امر شنیع نمی نمود، تا آنكه به عمال خود كه در نواحی ملك فرنگ بودند نوشت كه: جمعی را برای من بفرستید كه خدا و رسول را نشناسند برای امری كه می خواهم به ایشان استعانت جویم، ایشان پنجاه نفر چنین به هم رسانیدند و برای او فرستادند. چون نزد آن لعین آمدند، از ایشان پرسید كه: خدا شما كیست و پیغمبر شما كیست؟ گفتند: ما خدایی و پیغمبری نمی شناسیم. پس ایشان را فرستاد به خانه ای كه حضرت در آنجا بود و امر كرد ایشان را به قتل آن حضرت، آن لعین از روزنه خانه نگاه می كرد كه چگونه او را خواهند كشت. چون ایشان داخل شدند و نظر ایشان بر آن حضرت افتاد، اسلحه خود را از دست انداختند و بندهای بدن ایشان می لرزید، نزد آن حضرت به سجده درآمدند و می گریستند، حضرت دست بر سر ایشان می كشید و به لغت ایشان با ایشان سخن می گفت.

چون آن لعین آن حالت را مشاهده كرد، ترسید كه فتنه ای برپا شود، وزیر خود را گفت: زود ایشان را بیرون كن، پس ایشان پشت به جانب حضرت نگردانیدند، و از برای تعظیم آن حضرت از عقب راه



[ صفحه 1165]



می رفتند تا از خانه بیرون آمدند، به نزد هارون نیامدند، و بر اسبان خود سوار شدند و به سوی بلاد خود رفتند بی آنكه رخصتی از كسی بطلبند.

شیخ طوسی روایت كرده است كه حضرت امام موسی (علیه السلام) در حبس داود بن زربی را به نزد یحیی برمكی فرستاد و گفت: به او بگو كه حضرت می گوید: چه باعث شده است تو را بر آنچه كردی كه مرا از بلاد خود بیرون آوردی، و میان من و عیال من جدایی افكندی؟ چون داود نزد یحیی رفت، پیغام آن حضرت را رسانید، او قسمهای دروغ یاد كرد كه من تقصیری در امر تو ندارم، حضرت بار دیگر پیغام داد كه: مرا بیرون كن، اگر نه نزد خدا تو را شكایت می كنم و نفرین من از تو درنمی گذرد، آخر چنان شد كه در همان زودی قبایح افعال او را دریافت و به بدترین احوال كشته شد و سلسله اش برافتادند.

ایضا شیخ طوسی و ابن شهر آشوب روایت كرده اند از عباد مهلبی كه چون هارون لعین حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) را محبوس كرد، پیوسته غرایب و معجزات از آن حضرت مشاهده می نمود، هر چاره ای كه در دفع آن حضرت می اندیشید فایده نمی بخشید، یحیی برمكی را طلبید و گفت: آیا نمی بینی این عجایبی كه ما از این مرد مشاهده می كنیم، و حیرتی كه ما را در چاره ی امر او عراض شده است؟ آیا تو را تدبیری به خاطر نمی رسد در كار او كه خاطر ما را از غم او فارغ گردانی؟ یحیی گفت: چاره ای كه مرا به خاطر می رسد آن است كه بر او منت گذاری و او را از حبس رها كنی، زیرا كه حبس او موجب انحراف دلها از ما گردیده است، هارون گفت: برو به نزد او، زنجیر از پای او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو كه: پسرعم تو



[ صفحه 1166]



می گوید كه: من در باب تو سوگندی یاد كرده ام كه تو را رها نكنم تا اقرار كنی نزد من كه بد كرده ای نسبت به من و از من طلب عفو نمایی، و تو را در این اقرار كردن عاری و منقصتی نیست، اینك یحیی بن خالد كه محل اعتماد و وزیر من است فرستاده ام كه نزد او اقرار به جرم خود بكنی و طلب عفو از او نمایی، پس آنچه گفتم به عمل آور كه من از سوگند خود بیرون آیم، و به هر جا كه خواهی برو.

چون یحیی پیغام آن لعین را به آن امام مبین رسانید، حضرت فرمود: یك هفته بیشتر از عمر من نماده است، ای یحیی چون روز جمعه شود در وقت زوال بیا و بر جنازه ی من نماز كن، بدان كه چون این ملعون به رقه رود و بسوی عراق برگردد از تو و اولاد تو منحرف خواهد شد، و سلسله شما را برخواهد انداخت، و تو بر خود ایمن مباش. پس فرمود: ای یحیی پیغام مرا به آن لعین برسان بگو كه: در روز جمعه خبر من به تو خواهد رسید، و در روز قیامت كه من و تو نزد حق تعالی حاضر شویم، او میان و تو حكم كند، معلوم خواهد شد كه كیست مظلوم و كیست ظالم و السلام.

پس یحیی گریان از خدمت آن امام عالی شأن بیرون رفت، و به نزد هارون رفت و قصه را نقل كرد، آن لعین گفت: اگر چند روز دیگر دعوی پیغمبری نكند حال ما خوب است. چون روز جمعه شد، آن حضرت به سرای باقی ارتحال نمود، و پیش از آن هارون به جانب مداین رفته بود.

كلینی از علی بن سوید روایت كرده است كه گفت: در ایامی كه حضرت امام موسی (علیه السلام) در حبس هارون بود، عریضه ای به خدمت آن جناب نوشتم، از احوال آن حضرت سؤال كردم و مسیله ای چند پرسیدم، بعد از مدتی جواب نامه حضرت به من رسید، جواب



[ صفحه 1167]



مسایل مرا نوشته بود، و در صدر نامه بعد از حمد و ثنای جناب سبحانی و بیان حقایق و معارف ربانی، قلمی فرموده بود كه: اما بعد نامه ای نوشته بودی و از امری چند سؤال كرده بودی كه در بیان آنها تقیه می كردم و كتمان آنها بر من روا بود، چون در این وقت دانستم كه سلطنت جباران از من منتهی شده است، و از تحت فرمان ایشان بیرون می روم و داخل می شوم در سلطنت خداوندی كه صاحب سلطنت عظیم است، و مفارقت می كنم از دنیایی كه هرگز وفا نكرده است با اهل خود كه برای محبت آن مخالفت پروردگار خود اختیار كرده اند لهذا جواب مسایل تو را بیان می كنم كه ضعفای شیعیان ما در دین خود حیران نباشند پس از خدا بترس آنچه به تو نوشته ام به غیر اهلش مگو، و سبب فتنه و بلای پیشوایان خود مشو. به درستی كه اول چیزی كه تو را اعلام می كنم آن است كه خبر مرگ خود را به تو می گویم، و تو را خبر می دهم به آنكه در این شبها از دنیا مفارقت می نمایم بی آنكه از مفارقت دنیای فانی جزع نمایم، یا از آنچه در راه خدا كرده ام پشیمان و نادم باشم، یا آنكه در خیریت قضاهای حق تعالی شكی كنم، پس متمسك شو به عروه الوثقی ولایت اهل بیت رسالت، و اقرار كن به هر امامی بعد از امام دیگر و به هر وصیی بعد از وصی دیگر، و به ایشان در مقام تسلیم و انقیاد باش و با گفتار و كردار ایشان راضی شو، و نامه طولانی است، به همین اكتفا كردیم.

در كتاب عیون المعجزات روایت كرده است از كتاب وصایای علی بن محمد بن زیاد صیمری كه: چون سندی بن شاهك لعین رطب زهرآلود برای آن امام مظلوم فرستاد، خود آمد به نزد آن حضرت كه ببیند تناول كرده است یا نه، وقتی رسید كه حضرت ده دانه از آن خرمای زهرآلود تناول كرده بود، گفت: دیگر تناول نما، حضرت



[ صفحه 1168]



فرمود: در آنچه خوردم مطلب تو به عمل آمد، و به زیاده احتیاجی نیست، پس پیش از وفات آن حضرت به چند روز قضات و عدول را حاضر كرد، حضرت را به حضور ایشان آورد و گفت: مردم می گویند كه: موسی بن جعفر در تنگی و شدت است، شما حال او را مشاهده كنید و گواه شوید كه آزار و علتی ندارد، و بر او كار را تنگ نگرفته ایم.

حضرت فرمود كه: ای جماعت گواه باشید كه روز است كه ایشان زهر به من داده اند، و به ظاهر صحیح می نمایم ولیكن زهر در اندرون من جا كرده است، و در آخر این روز سرخ خواهم شد سرخی شدید، و فردا زردی خواهم شد زردی شدید، و روز سوم رنگم به سفیدی مایل خواهد شد و به رحمت و خشنودی حق تعالی واصل خواهم شد. چون آخر روز سوم شد، روح مقدسش در ملأ اعلا به پیغمبران و صدیقان و شهدا ملحق گردید، به مقتضای «و اما الذین ابیضت وجوههم ففی رحمة الله» روسفید به ریاض رضوان خرامید.

در بصایر الدرجات به سند معتبر روایت كرده است كه ابراهیم بن ابی محمود از حضرت امام رضا (علیه السلام) پرسید كه: آیا امام وقت فوت خود را می داند؟ حضرت فرمود: بلی، گفت: امام موسی (علیه السلام) در وقتی كه یحیی برمكی رطب و ریحان زهرآلود برای آن جناب فرستاد آیا دانست كه آنها را به زهر آلوده اند؟ گفت: بلی، ابراهیم گفت: دانسته حضرت آن را تناول كرد و خود اعانت بر كشتن خود كرد؟ آن جناب فرمود: پیشتر می دانست برای آنكه تهیه خود را درست كند، در وقت خوردن از خاطر او محو شد كه قضای حق تعالی بر او جاری گردد.

شیخ كشی روایت كرده است كه عبدالله بن طاووس از امام رضا (علیه السلام) پرسید كه: آیا یحیی بن خالد زهر داد پدر بزرگوار شما را؟ فرمود: بلی او را زهر داد در سی رطب، گفت: آیا نمی دانست آن



[ صفحه 1169]



حضرت كه آن رطبها را به زهر آلوده اند؟ آن جناب فرمود: در آن وقت محدثی كه از جانب خدا او را حدیث می گفت، از او غایب شد، راوی گفت: محدث كیست؟ حضرت فرمود: ملكی است بزرگتر از جبرئیل و میكائیل كه با رسول خدا می بود، و با هر كدام از ائمه می باشد.

مترجم گوید كه: این حدیث چنین وارد شد، و از بعضی اخبار سالفه مفهوم می شود كه در هنگام تناول نمودن آن نیز می دانسته اند، می تواند بود كه این اخبار موافق عقول اكثر خلق وارد شده باشد، مجملی از تحقیق این مطلب در بیان احوال حضرت امام حسین (علیه السلام) مذكور شد كه تكلیف ایشان مانند تكلیف دیگران نیست. در خصوص این مقال می توان گفت كه: آن حضرت را نخوردن آن رطب وقتی فایده می كرد كه از دست ایشان رها تواند شد، و ایشان آن حضرت را به وجه دیگر به قتل نرسانند، آن حضرت می دانست كه اگر به آن نحو نشود بر وجهی شنیع تر آن حضرت را شهید خواهند كرد، پس می تواند بود كه وجه اسهل را اختیار فرموده باشند، در این امور تفكر نكردن و مجملا تصدیق نمودن كه آنچه از ایشان صادر می شود عین حق و صواب است اولی و احوط است.



[ صفحه 1170]